در این مطلب گزیده ای از اشعار عاشقانه کوتاه و بسیار زیبای سلمان هراتی را آماده کرده ایم، برای مطالعه این متن های زیبا در ادامه با وبلاگ ایرانی باشید همراه باشید.
پدرم کارگر است
به مزرعه می آید
با آخرین ستاره
/ از آسمان صبح
و باز می گردد
با اولین ستاره
/ در آسمان شب
پدرم خورشید است
بهار آمد از کوه انبوه
شکفتن شد آغاز
دریغا که من چو زمستان سردی
به پایان رسیدم
من دستهای مهربانم را
به تو می بخشم
و در این بخشش
جز درک عشق گمشده ام
هیچ نمی خواهم
باز پلک کوچه بالا می رود
چشمه ای از کوچه ی ما می رود
گفتمش آخر کجا ؟ خندید و گفت:
« می روم آنجا که دریا می رود »
فصل ها در شهر یکسان است
زندگی در شهر ماشینی است
/ بستگی دارد به بنزین
/ بستگی دارد به نفت
زندگی در روستا اما
/ بستگی دارد به اسب
/ ساده و خوش رنگ
/ بستگی دارد به باران
/ بستگی دارد به خورشید و درخت
/ بستگی دارد به فصل
/ بستگی دارد به کار
روستا، زیباترین نقاشی روی زمین
/ بهترین گلدوزی فصل بهار
ساعت انشاء بود
/ و چنین گفت معلم با ما:
بچه ها گوش کنید
/ نظر من این است
/ شهدا خورشیدند
مرتضی گفت:شهید
/ چون شقایق سرخ است
دانش آموزی گفت :
/ چون چراغی است که در خانه ی ما می سوزد
و کسی دیگر گفت:
آن درختی است که در باغچه ها می روید
دیگری گفت: شهید
/ داستانی است پر از حادثه و زیبایی
مصطفی گفت : شهید
/ مثل یک نمره ی بیست
/ داخل دفتر قلب من و تو می ماند
باد ایستاده بود
آفتاب هیچ بود
کهکشان درنگ داشت
خاک بی قرار بود
تا تو آمدی
شب بهار شد
سنگ
چکه چکه ریخت
/ جویبار شد
ابتدای تو
امتزاج آسمان و خاک بود
ای تمام تو تمام نور
تا ببینمت
هر ستاره روزنی است
سمت بی نهایت حضور تو
چون که نیستی
آفتاب فرصتی است
با شباهتی غریب
تا کتاب آب را بیان کند
/ از حضور مهربان تو
لیکن ابرهای وهم
/ پهن می شوند
من میان ابر و خاک
/ مانده ام غریب
بی تو خاک را
/ عادت حیات نیست
بی تو از چه می توان سرود
بعد تو
هر دریچه ای که دیده ام
/ چشم احتیاج بود
هر کجا که گشته ام
/ یک خرابه التهاب بود
تا تو آب را بیاوری
آب و باد و خاک
/ راز فقر را
/ با تو گفته اند
لطف دستهای تو بهار را نوشت
روی برگ باغهای فقر
دشتهای لخت
نخلهای کج
ای حلاوت بهشت در نگاه تو
تا که بشکفد بهار من
مثل آب
از کنار من عبور کن!
ای شهیدان کجاست منزلتان
چیست جز آفتاب در دلتان
روی در آب چشمه می شویید
از خدا عاشقانه می گویید
رختی از انعطاف در برتان
تاج سرخی از عشق بر سرتان
همرهان ستاره در شب کور
رفته تا پشت لحظه ها تا دور
تا خدا، تا ستاره، تا مهتاب
تا صدای شکوفه در دل آب
آفتابید در هزاره ی عشق
دلتان گرم از شراره ی عشق
عطرتان بوی خواب را برده است
آبروی سراب را برده است
لب به آواز نکردم باز
با بهاری که از این کوچه گذشت
و هم اکنون یاران!
سبد سینه من خالی است
با دلم میل شکفتن نیست
ابر تنهایی در سینه ی من می بارد
و نگاهم چو پر خسته ی یک مرغابی
میل دارد که بیاساید در برکه ی چشم
و من آرام آرام
از فراز تن خود می ریزم
آی انبوه تر از ابر سپید
که رها گشته نگاهت در باد
تو مرا خواهی برد؟
تو که در روشنی باغچه مسکن داری
و شقایق را در باغچه ها می کاری
من به خورشید نگاه تو پناهنده شدم
آی انبوه تر از جنگل سبز
تو مرا خواهی برد؟
خوشه ها از تو سخن می گویند
با بهاری که پس از بوی تو خواهد آمد
برکه ها آینه ی نام تواند
و خزر لبریز از آینه ی توست
و در این نزدیکی
/ حجله ای هست
/ که خورشید در او خوابیده است
و دل کوچک فانوس سپید
/ که بر آن می سوزد
خواب از چشم اهالی بر می دارد
سبزه ها می گفتند
/ که تنش عین شقایقها بود
/ و دلش لبریز از نور خدا
*
و در اینجا که من اکنون هستم
جنگلی هست کبود
ساقه های لاغر
به تماشای تو برخاسته اند
و بر آن کوه بلند
/ ابرها می بارند
گریه ی ابر سپید
/ ابتدای همه ی دریاهاست
اشک من اما
چه سرانجامی در پی دارد
تو مرا آیا تا دریا خواهی برد؟
به مولای متقیان علی علیه السلام
منبع : اشعار سلمان هراتی
سلام
عالی بود
افرین به شما و هراتی